پروژهٔ اجتماعی (۹۴) – سرمایه‌گذاریِ مؤثر یا ریخت‌وپاش؟

مژده مواجی – آلمان


تلفن زنگ زد:
– سلام! حال شما چطور است؟

یک سال می‌شد که از سمیرا بی‌خبر بودم. آخرین بار که به دفترم آمد، دنبال پیداکردن کار بود. وقتی از امکان مشاورۀ شغلی در اداره‌مان با او صحبت کردم، تمایلی نشان نداد. بیش از آنکه به توان و پتانسیل خودش به‌عنوان مهندس کامپیوتر باور داشته باشد، به نیروهای ماوراءالطبیعه معتقد بود و اینکه شانس و اقبال یکهو در خانهٔ آدم را می‌زند. 

با هم کمی تلفنی صحبت کردیم و قرار شد هفتۀ آینده به دفترم بیاید. روزی که قرار بود بیاید، پیدایش نشد. بعد از نیم‌ساعت تلفن زدم. با صدایی آهسته گفت: «دیشب خواب دیدم که پیش شما بودم. مرا به جایی فرستادید که خیلی ناآرام بود. انگار جنگ بود. از آنجا با ترس فرار کردم و تا به ایستگاه مرکزی هانوفر نرسیدم، آرام نگرفتم. برادرم آنجا منتظرم بود.» مکثی کرد و ادامه داد: «به‌خاطر همین خواب بد، هر چه تلاش کردم نتوانستم پیش شما بیایم.»

انتظار هر دلیلی را داشتم به‌جز این یکی. جواب دادم: «به‌هر دلیلی که نتوانستید بیایید، لطفاً به من خبر بدهید تا منتظر شما نباشم.» معذرت‌خواهی کرد. لبخند زدم و گفتم: «مطمئن باشید که شما را به جنگ نمی‌فرستم. در ضمن برای گرفتِ وقت مجدد، خودتان خبر بدهید که تمایلی به مشاوره دارید یا نه.»

سمیرا یک هفته بعد دوباره زنگ زد و وقت گرفت. وارد که شد، مثل همیشه آهسته صحبت می‌کرد: «کمی قبل از شیوع کرونا بیکار شدم. تقریباً شش سال می‌شود. الان مشغول گذراندن طرحی شش‌ماهه در مؤسسه‌ای هستم که ادارۀ کار هزینۀ آن را می‌دهد. مسئولم در ادارۀ کار معتقد است با این طرح باعث تثبیت شرایطم برای پیداکردن کار خواهم شد. آنجا مثل کلاس درس است. خودم تصمیم گرفتم که پیش شما هم بیایم تا در فرستادن درخواستِ کار به من کمک کنید.»

از او پرسیدم که هر روز چند تا درخواستِ کار می‌فرستد. جوابی نداد. شاید منتظر همان شانس و اقبال بود که از آسمان سرازیر شود. به او گفتم: «تا حرکت نکنید، شانس و اقبالی هم در کار نیست. از حالا قرار می‌گذاریم که روزی سه تا درخواست بفرستید.»

با هم روبروی کامپیوتر نشستیم و به چند شرکت درخواست فرستادیم. بنا بر علاقۀ خودش به آگهی‌های شرکت‌هایی که دورکاری نداشتند، توجه کردیم. با هر کلیکی که روی دکمۀ ارسال می‌زدیم، چشم‌هایش از خوشحالی برق می‌زد. قرار بعدی‌مان را گذاشتیم. دفعۀ بعد که آمد، ساک خرید همراهش بود. با لبخند گفت: «از وقتی بیکارم بیشتر خرید می‌کنم.» از توی ساکش پاکت نانوایی را در آورد؛ دو تا نان کشمشی در آن بود.
– برای خودم و شما گرفتم.

خیلی تشکر کردم. در آشپزخانۀ محل کار برای هر دومان قهوه ریختم و بشقابی از کمد برداشتم تا نان‌های گرد کشمشی را در آن بگذارم. 

سمیرا گفت: «دو روز در هفته به این طرح می‌روم. الان از آنجا می‌آیم. اعصابم خرد شده. هیچ چیز تازه‌ای یاد نمی‌گیرم. به‌نظر شما به ادارۀ کار زنگ بزنم و با مسئولم صحبت کنم؟ زن مهربانی است و همیشه آمادۀ مکالمه.» جرعه‌ای از فنجان قهوه را نوشید و ادامه داد: «تقریباً سیزده‌ هزار یورو هزینۀ این طرح شش‌ماهه است. باورتان می‌شود؟»

دهانم باز ماند. اولین بار نبود که این ریخت‌وپاش‌های ادارۀ کار را در جای اشتباه تجربه می‌کردم.

سمیرا گفت: «اولین کارم را از طریق بنگاه کاریابی پیدا کردم. دو هزار یورو هزینۀ آن شد که ادارۀ کار داد. البته بعد از دو سال، شرکت ورشکست شد. رئیس خوبی بود. الان در شرکت دیگری کار می‌کند که شرکت ورشکسته‌اش را خریده. نمی‌دانم با رئیس قبلی‌ام تماس بگیرم؟ به‌نظرتان دوباره با آن بنگاه تماس بگیرم؟ ادارۀ کار دوباره هزینه را می‌دهد؟ قبلاً مسئول دیگری داشتم.»

تردیدهای سمیرا پایانی نداشت. با هم متن ایمیلی را برای رئیس قبلی‌اش نوشتیم. متنی تقریباٌ صمیمی تا شاید در شرکت جدید موقعیت کاری‌ای برایش پیش بیاید. منتظر ماندم که آن را ارسال کند. خبری نشد. دستش روی ماوس می‌لرزید. گفتم: «بفرست. در بدترین حالت جواب منفی می‌دهد.» 

بالاخره ایمیل را فرستاد. از روی میز برگه‌ای برداشتم و در حالی که یادداشت می‌کردم، گفتم: «این‌ها کارهایی است که تا دفعۀ بعد که می‌آیی انجام می‌دهی. تماس با بنگاه کاریابی و مسئول ادارۀ کار برای تقبل هزینه و ادامه‌ندادن طرح.»

کاغذ را برداشت. آهسته گفت: «واقعاً با هر دو جا تماس بگیرم؟» با صدایی لرزان جواب خودش داد: «تماس می‌گیرم.»

لرزش تُن صدایش به لرزش انگشتش روی ماوس برای ارسال ایمیل بی‌شباهت نبود.

ارسال دیدگاه